راه من.. نگاه توست.. پلک نزن! بی راهه میروم...
فانتزی
تاريخ : | 18:55 | نويسنده : shaahin.tiham

 

 

.

یکی از فانتزیام اینه که یه روز که دارم تو خیابون راه میرم یهو ببینم یه دزد اسلحه شو گذاشته رو شقیقه یه خانوم سانتی مانتال و میخواد کیفشو خالی کنه ، منم سریع بپرم بینشونو و درحالیکه دارم تفنگو ازش میگیرم باهاش درگیر شم و درحین درگیری یهو صدای شلیک شنیده شه و چند ثانیه هر دومون چشم تو چشم به هم نگاه کنیم و یهو دزده بخوره زمین و در حالیکه از شیکمش داره خون فواره میزنه من بگم : نهههههههه من نمیخواستم اینطوری شه … در همین حین پلیس از راه برسه و منو دستگیر کنه ! (شش ماه بعد)
تو دادگاه در حالیکه من دارم بی گناهیمو ثابت میکنم قاضی من رو مقصر بدونه و به قصاص محکوم کنه بعد در حالیکه من نا امید شدم یه نگاه به خانواده ام میندازم میبینم همه شون دارن گریه میکنن و یه نگاه به خانواده مقتول میکنم میبینم خون جلو چشاشونو گرفته سریع اونورو نیگا میکنم … بعد برمیگردم سپیده رو نگاه میکنم میبینم یه سر تکون میده به معنی خاک تو سرت ، عآخه به تو چه ربطی داشت نخود هر آش ؟؟؟ (بقیه شو یادم نمیاد عاخه شوکه شده بودم)
خلاصه روز اعدام فرا میرسه و منو میبرن برای اعدام ؛ بعد وقتی میخوان حکم رو اجرا کنن قاضی بهم میگه آخرین خواسته ات چیه ؟ منم میگم آخرین خواسته ام اینه که اعدامم نکنین ، بعد قاضی با همکاراش یه مشورت میکنه و با آخرین خواسته ام موافقت میکنه …
بعد منم میرم تو افق سحرگاهی محو میشم !
.
.
.
.

 

 

..

.
.
یکی از فانتزیام اینه که دکترای حسابداری داشته باشم بعد یه روز صبح که دارم میرم بیرون در پارکینگو که باز میکنم که برم بیرون همزمان دختر همسایمون با ماشین بخواد بیاد داخل … بعد ماشینامون شاخ به شاخ بشن و از تو ماشین به هم خیره بشیم بعد عاشق بشیم بعد همون موقع همینجوری الکی به ضرب گلوله کلت کمری کالیبر ۵۰ کشته بشم و دختره پیاده بشه بیاد بغلم کنه بگه عزیزم تنهام نذار … منم در حالی که دارم جون میدم به افق خیره بشم بعد تموم کنم !
سوال شده که چرا دکترای حسابداری داشته باشم ؟ به نکته خوبی اشاره کردید ولی ۱۰۰بار گفتم تو مسائلی که به شما مربوط نیست دخالت نکنین !!! روحمم که رفت همون جای همیشگی تو افق …
.

 

 

.!
.
.
یکی از فانتزیام اینه که اگه این ترم مشروط شدم و بابام گفت چرا ؟ دستشو میگیرم می برم دانشگاه ردیف آخر میشینیم. بعد کلیپسای شصت سانتی این دخترارو نشونش میدم میگم چیزی رو تخته می بینی ؟ تو بودی مشروط نمیشدی ؟ از خدا بترس !
بعد یه سیگار روشن میکنم با بغض و مظلومانه میرم سمت غروب آفتاب و تو افق ناپدید میشم !
.

 

.
یکی از فانتزیام اینه که ﭘﯿﺮ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ ﯾﻪ ﻋﺼﺎ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﺮﻡ ﺗﻮ ﭘﺎﺭﮎ ﺑﺸﯿﻨﻢ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﺍﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﮕﻢ ﯾﻪ ﭘﺴﺮﻡ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺩﮐﺘﺮﻩ یه ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺗﻮ ﺳﻮﺋﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﻪ ! بعد رو کنم سمت افق و توی برگای سنگفرش پارک محو بشم !

 

.
.
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻓﺎﻧﺘﺰﯾﺎﻡ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﺍﺯ ﺍﻓﻖ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺸﻢ ، ﻣﺤﻮ ﺧﺰ ﺷﺪ رفت !
.

 

 

.
یکی از فانتزیام اینه که سر میز شام وختی که همه دارن غذا میخورن من هی با غذام بازی کنم بعد بابام خَعلی باکلاس بهم بگه آ قربونش برم چرا غذاتو نمیخوری ؟ بعد من با یه لبخند ملیح بگم مرسی پدر میل ندارم … ولی لامصب یا همیشه مِث گاو میخورم یا بابام یه خورده سنگین برخورد میکنه و کلمات رکیک استفاده میکنه که چون اینجا خونواده نشسته از گفتنش معذورم …
.

 

 

 

.
یکی از فانتزیام اینه که تو مِه پنهان شم بعد فانتزیایی که میان تو مِه محو بشن رو با دمپایی ابری خیس اونقد بزنم که صدا سگ دربیارن تو مه !!!


برچسب‌ها: فانتزی,
تاريخ : | 18:52 | نويسنده : shaahin.tiham

دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد
ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود . دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر می فهمید که او عاشق واقعی است.


برچسب‌ها: داستان کوتاه,
تاريخ : | 18:52 | نويسنده : shaahin.tiham

خاطره ویژه از شهید محمد بروجردی:
فرمانده سپاه منطقه ۸ و جانشین قرار گاه حمزه بود. نشد یکبار در «قرارگاه حمزه»، او را پشت میزش ببینم. اگر هم کاری با او داشتم یا می آمد بیرون از اتاق و به کارم رسیدگی می کرد یا اگر هم داخل اتاقش می رفتیم، از پشت میز کارش بلند می شد و می آمد این طرف میز و خیلی راحت کنارم می نشست و صحبت می کردیم.
تعجب کرده بودم که این چه جور مدیری است که هیچ وقت پشت میزش نیست. با خودم گفتم که حتماً با من اینطوره. خلاصه احترام ما را نگه می دارد. چند وقتی به کارهایش دقت کردم تا جواب سوالم را پیدا کنم و بفهمم که فقط با من چنین کاری می کند یا با بقیه مراجعین هم این طوریست. متوجه شدم آقای بروجردی با همه همین شکلی تا می کند، یعنی اصلاً پشت میز به کارهایشان رسیدگی نمی کند.
بالاخره یک روز دلم را زدم به دریا و با خجالت پرسیدم: حاج آقا! چرا شما با ارباب رجوع پشت میزت برخورد نمی کنی؟ با خنده گفت: «برادرمن! میز ریاست یک حال و هوای خاصی دارد که آدم را می گیرد. پشت آن میز من فرمانده و رئیسم و مخاطبم، ارباب رجوع است. من می آیم این طرف و کنار مردم می نشینم تا توی آن حال و هوای خاص با آنها برخورد نکنم. این طرف میز من برادر مردم هستم و مثل یک برادر به مشکلاتشان رسیدگی می کنم.»
چیزی نداشتم که بگویم. فقط سرم را انداختم پایین.


برچسب‌ها: داستان کوتاه,
تاريخ : | 18:51 | نويسنده : shaahin.tiham

به سرآستين پاره ي کارگري که ديوارت را مي چيند و به تو مي گويد،ارباب
نخند : به پسرکي که آدامس مي فروشد و تو هرگز نمي خري.
نخند : به پيرمردي که در پياده رو به زحمت راه مي رود و شايد چندثانيه ي کوتاه معطلت کند.
نخند : به دبيري که دست و عينکش گچي است و يقه ي پيراهنش جمع شده.
نخند : به دستان پدرت،
به جاروکردن مادرت،
به همسايه اي که هرصبح نان سنگک مي گيرد،
به راننده ي چاق اتوبوس ،
به رفتگري که درگرماي تيرماه کلاه پشمي به سردارد،
به راننده ي آژانسي که چرت مي زند،
به پليسي که سرچهارراه باکلاه صورتش رابادمي زند،
به مجري نيمه شب راديو،
به مردي که روي چهارپايه مي رود تا شماره ي کنتور برقتان را بنويسد،
به جواني که قالي پنج متري روي کولش انداخته ودرکوچه ها جارمي زند،
به بازاريابي که نمونه اجناسش را روي ميزت مي ريزد،
به پارگي ريزجوراب کسي در مجلسي،
به پشت و رو بودن چادر پيرزني درخيابان،
به پسري که ته صف نانوايي ايستاده،
به مردي که درخياباني شلوغ ماشينش پنچرشده،
به مسافري که سوارتاکسي مي شود و بلند سلام مي گويد،
به فروشنده اي که به جاي پول خرد به تو آدامس مي دهد،
به زني که باکيفي بردوش به دستي نان دارد و به دستي چندکيسه ميوه وسبزي،
به هول شدن همکلاسي ات پاي تخته،
به مردي که دربانک ازتو مي خواهد برايش برگه اي پرکني،
به اشتباه لفظي بازيگرنمايشي،
نخند
نخند ، دنيا ارزشش را ندارد که تو به خردترين رفتارهاي نابجاي آدمها بخندي
که هرگز نميداني چه دنياي بزرگ و پردردسري دارند
آدمهايي که هرکدام براي خود وخانواده اي همه چيز و همه کسند!
آدمهايي که به خاطر روزيشان تقلا مي کنند،
بارمي برند،
بي خوابي مي کشند،
کهنه مي پوشند،
جارمي زنند
سرما و گرما مي کشند،
وگاهي خجالت هم مي کشند،.......خيلي ساده


برچسب‌ها: داستان کوتاه,
تاريخ : | 18:51 | نويسنده : shaahin.tiham

داستان گربه را دم حجله کشتن
میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است. پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند. بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند. خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند و.... چند دقیقه از زفاف که میگذرد پسرک احساس تشنگی میکند . گربه ای در اتاق وجود داشته از او میخواهد که آب بیاورد. چند بار تکرار میکند که ای گربه برو و برای من آب بیاور. گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده از جایش تکان نمی خورد تا اینکه مرد جوان چاقویش را از غلاف بیرون می کشد و سر از تن گربه جدا میکند. سپس رو یه دختر میکند و میگوید برو آب بیار....


برچسب‌ها: داستان کوتاه,
تاريخ : | 18:51 | نويسنده : shaahin.tiham

گفت: دانش‌آموزی؟
بله
می‌خواهی از درس خوندن فرار کنی؟
ناراحت شد. ساکش را گذاشت روی میز و باز کرد.
کتاب‌هایش را ریخت روی میز و گفت: « نخیر! اونجا درسم رو می‌خونم ».
بعد هم کارنامه‌اش را نشان داد. پر بود از نمرات خوب.
هم مداح بود هم شاعر اهل بیت.
می گفت: شرمنده ام که با سر وارد محشر شوم و اربابم بی سر وارد شود؟
بعد شهادت وصیت نامه اش رو آوردند. نوشته بود قبرم رو توی کتابخونه مسجد المهدی کندم.
سراغ قبر که رفتند دیدند که برای هیکلش کوچیکه.
تازه یادشون افتاده بود قبر اندازه اندازه هست، دقیقا اندازه تن بی سرش!


برچسب‌ها: داستان کوتاه,
تاريخ : | 18:50 | نويسنده : shaahin.tiham

" خــط خــطــی هـای مــســـیـــحــا "
از لــابــه لــای مــخــروبــه هــای نــاشــی از زلـــزلـــه او را بــیــرون کــشــیــد ....
هــنــوز نــفــس مــیــکــشــیـــد ...
دســتــش را بــوســیـــد ، پــایــش را بــوســیـــد ، چــشــمــانــش را بــوســیــد ....
صـــدایـــش زد ...
بـــا ضــعــف بــســیــار دخــتــرجــوان آهــی کــشــیــد و گــفــتــــ : عــشــقـــه مـــن ، بـــا ایــنــکــه
مــدتــــ کــوتــاهــی اســتــــ کــه ازدواج کــرده ایــم امــا مـــن راضــی بــه تــنــهــایــیـــه تـــو
نــیـــســتـــم ، لــطــفـــا بــعــد از مـــن ازدواج کـــن ....
ســـالــهــا گــذشـــتـــــ .....
پــیــرِ مــرد تــنــهــا بــعــد از ســالــهــای ســال شــب هــای جــمــعــه بــا دســتــــِ گــلِ رزِ آبــی
بـــه مــلــاقــاتــــِـ عــشــقـــش مــیــرفــــتـــــ و مــیـــگــفــتــــ :ســلــام ، مــتــاســفـــم کــه نــتــوانــســتم
آخــریـــن وصــیــتـــتـــ را انــجــام دهـــم ، جــای تـــو را هــیـــچ کـــس نــتــوانـســـتــــ بــرای مــن
پـــر کــنـــد ، امــیـــدوارم از مــن راضـــی بـــاشــی ....
لـــایـــک = ...


برچسب‌ها: داستان کوتاه,
تاريخ : | 18:50 | نويسنده : shaahin.tiham

پسربجه ای سرناهار لجبازی میکرد کباب میخواست روزتعطیل بود پدر رفت همه جارا گشت و گوشت پیداکرد خرید و اورد وبرای پسرش کباب درست کرد پسربجه کباب را خورد و بدون تشکر خوابید فردای ان روز وقتی پدربه سرکاررفت از اربابش سیلی خورد چون ساعتش را فروخته بود تابرای پسرش گوشت بخرد و دیر ازخواب بیدارشده بود........


برچسب‌ها: داستان کوتاه,
تاريخ : | 18:50 | نويسنده : shaahin.tiham

پادشاه بزرگ یونان، الکساندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود. در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید.
با نزدیک شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است. او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت:
من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هایم را حتماًانجام دهید.
فرمانده هان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند. الکساندر گفت:... اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند. ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد ، مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده شود. سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.
مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند. اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت. فرمانده ی مورد علاقه الکساندر دستش را بوسید و روی قلب خود گذاشت و گفت : پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا خواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟ در پاسخ به این پرسش، الکساندر نفس عمیقی کشید و گفت:
من می خواهم دنیا را آگاه سازم از سه درسی که تازه یاد گرفته ام.
می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمندکه هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را واقعاً شفا دهد. آن ها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند.
بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند.
دومین خواسته ی درمورد ریختن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان، این پیام را به مردم می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض است.
سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد، می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم.


برچسب‌ها: داستان کوتاه,
تاريخ : | 18:49 | نويسنده : shaahin.tiham

مردي كت و شلواري با كراواتي زيبا ، قصد طلاق دادن زنش رو داشت .
دوستش علت رو جويا شد و مرد پاسخ داد: اين زن از روز اول هميشه مي خواست من رو عوض كنه.منو وادار كرد سيگار و مشروب رو ترك كنم ... طرز پوشيدن لباسم رو عوض كرد ، و كاري كرد تا ديگه قماربازي نكنم، و همچنين در سهام سرمايه گذاري كنم و حتي منو عادت داده كه به موسيقي كلاسيك گوش كنم و لذت ببرم و الان هر هفته جمعه ها هم با دوستانم كه همه آدمهاي سرشناسي هستند ميرم بازي گلف !
دوستش با تعجب گفت: ولي اينايي كه ميگي چيز بدي نيستند !!!!
مرد گفت: خب اين رو مي دونم ولي حالا حس ميكنم كه ديگه اين زن در شان من نيست!


برچسب‌ها: داستان کوتاه,
تاريخ : | 18:41 | نويسنده : shaahin.tiham

تلفن همراه پیرمردی که توی اتوبوس کنارم نشسته بود زنگ خورد پیرمرد به زحمت تلفنو با دست های لرزان از جیبش دراورد هر چی تلفنو مقابل صورتش عقب و جلو کرد نتونست اسم تماس گیرنده رو بخونه رو به من کرد و گفت : ببخشید چی نوشته ؟ گفتم نوشته : همه چیزم.
پیرمرد : الو سلام عزیزم... یهو دستشو جلوی تلفن گرفت و با صدای آروم لبخندی زیبا و قدیمی به من گفت : همسرمه....


برچسب‌ها: داستان کوتاه,
تاريخ : | 18:39 | نويسنده : shaahin.tiham

غم دنيا را مخور
 
۱- غم مخور: چون پروردگارت آمرزگار وتوبه پذير است.
 
۲- غم مخور: همه چيز به تقدير وقضايي الهي بستگي دارد.
 
۳- غم مخور: همواره و در هر كجا خدا را ياد كن.
 
۴- غم مخور: و از رحمت الله «ج» نا اُميد مباش.
 
۵- غم مخور: هر كس را كه به تو بدي كرده او را ببخش.
 
۶- غم مخور: هميشه منتظربرطرف شدن رنج واندوه باش.
 
۷- غم مخور: ناراحتي و اندوه را دور بي انداز.
 
۸- غم مخور: از سرزنش ، سرزنش كننده گان .
 
۹- غم مخور: از تنگي و كمي روزي.
 
۱۰- غم مخور: از انتقادات حسودان و نادانان .
 
۱۱- غم مخور: به اتفاقات احتمالي و نگران هم مباش.
 
۱۲- غم مخور: كه دشمنت شاد ميشود.
 
۱۳- غم مخور: چرا كه تو به خدا ايمان داري.
 
۱۴- غم مخور: زيرا غم خوردن راه بدبختي و شقاوت است.
 
۱۵- غم مخور: چون زندگي ارزش غم خوردن را ندارد.
 
۱۶- غم مخور: آنچه راكه خدا برايت انتخاب كرده برگزين.
 
۱۷- غم مخور: اي مسلمان چون فرشتگان برايت طلب آمرزش مينمايند.
 
۱۸- غم مخور: از فقر و تنگدستي چون سلامتي وعافيت را بدنبال دارد.
 
۱۹- غم مخور:وارزش چيزي راكه بر آن غم مي خوري بدانكه آياارزش غم خوردن
رادارديا نه .
 
۲۰- غم مخور: با شنيدن سخن زشت چرا كه حسادت و كينه زيادي را بدنبال دارد.
 
۲۱- غم مخور: سعي كن با نيكي كردن به ديگران از خود نامي به يادگار بگذاري .
 
۲۲- غم مخور: چرا كه غم و اندوه جسم و توانت را ضيعف ميگرداند.
 
۲۳- غم مخور: چون ديروز غم و اندوه را تجربه كردي و هيچ سودي به تو نرساند.
 
۲۴- غم مخور: زيرا خدا در مقابل يك نيكي تو ، ده نيكي به تو پاداش ميدهد.
 
۲۵- غم مخور: چون تو از پرچمداران توحيد و حاملان دين الهي و از اهل قبله هستي.
 
۲۶- غم مخور: چون محبت خداوند«ج» و حضرت محمد مصطفي«ص» را در دل داري.
 
۲۷- غم مخور: بيماريت دفع ميگردد و گناهت بخشيده خواهد شد.
 
 
 
۲۸- غم مخور: چون تقدير الهي همين بوده و دفتر تقدير بسته شده است.
 
۲۹- غم مخور: چون مگر ميشود با غم خوردن روزگار را متوقف كرد.
 
۳۰- غم مخور: چرا كه خدا زمين و آنچه در آن است براي راحتي تو آفريده است.
 
۳۱- غم مخور: و به كثرت از پروردگارت آمرزش بخواه ، بدون شك كه پروردگارت
آمرزنده و نهايت مهربان است.
 
۳۲- غم مخور: بخاطر آنچه از دستت رفته ، تو هنوز نعمت هاي زيادي داري.
 
۳۳- غم مخور: چرا كه شكيبايي در برابر ناخوشيها و تحمل سختيها ، راه سعادت و
رستگاري و موفقيت است.
 
۳۴- غم مخور: چرا كه زندگي كوتاه تر از آنست كه تصور ميكني.
 
۳۵- غم مخور: تو خوشبخت هستي ، خوشبختي را در درون خود بجوي و جستجوي كن نه
در اطراف و پيرامونت.
 
۳۶- غم مخور: بر تاًَخير روزي ، چون زمان مشخصي دارد. « راز شاد زيستن
غم مخور»
 

 


تاريخ : | 18:38 | نويسنده : shaahin.tiham

دخترک طبق معمول هر روز،جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ

با حسرت نگاه کرد.بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد

و یاد حرف پدرش افتاد:"اگه تا آخر ماه،هر روز بتونی تمام چسب زخم هاتو بفروشی،

آخر ماه کفش های قرمز رو برات میخرم."
دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:"یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست

و پا یا صورت100نفر زخم بشه تا..."و بعد شانه هایش را بالا انداخت
و راه افتاد و گفت:"نه...خدانکنه...اصلا کفش نمیخوام."


برچسب‌ها: داستان کوتاه,
تاريخ : | 18:37 | نويسنده : shaahin.tiham

بـچـه هـا بـخـونـیـد تـا تـهـشـو...
زیـبـاسـت...
اسـتـاد ادبـیـات بـا نـگـاهـی مـطـمـئـن بـه دانـشـجـویـانـش گـفـت: عـشـق چـیـسـت؟
کـلـاس در هـمـهـمـه ای فـرو رفـت و هـرکـس از گـوشـه ای چـیـزی مـی گـفـت
سـپـس از آنـهـا خـواسـت نـظـرات خـود را بـر روی کـاغـذ بـنـویـسـنـد و بـه او تـحـویـل دهـنـد
دخـتـر جـوانـی بـر روی آخـریـن صـنـدلـی کـلـاس بـی آنـکـه چـیـزی بـنـویـسـد اسـتـاد خـود را

مـی نـگـریـسـت اسـتـاد پـوزخـنـدی زد و بـا طـعـنـه گـفـت:
حـضـور در کـلـاس بـرای نـمـره آوردن از ایـن درس کـافـی نـيـسـت.اگـر تـنـبـلـی را کـنـار بـگـذاریـد

و کـمـی تـلـاش کـنـيـد مـجـبـور نـمـی شـویـد بـرای چـنـدمـیـن بـار ایـن درس را بـگـیـریـد!!!
تـعـدادی از دانـشـجـويـان نـگـاه اسـتـاد را دنـبـال کـردنـد تـا مـخـاطـب ایـن جـملـات را بـیـابـنـد

و بـرخـی خـنـده ای کـردنـد
دخـتـر شـرمـنـده و خـجـالـت زده نـگـاهـش را از اسـتاد بـرگـرفـت و مـشـغـول نـوشـتـن شـد و

بـعـد از مـدتی کاغذ خود را روی میز گذاشت و از کلاس بیرون رفت پـس از آنـکـه هـمـه ی

کـاغـذ ها جـمـع شـد اسـتاد بـا صـدایی بـلـنـد شـروع بـه خـوانـدن آنـها کـرد و هـر جـمـلـه ای

کـه از نظـرش جـای بـحث داشـت را روی تـابـلـو بـا خطـی درشـت می نـوشـت نـاگـهـان

نـگـاهـش بـر روی بـرگـه ای ثـابـت مـانـد.حـالـت چـهـره اش دگـرگـون شـد و چـنـد لـحـظـه

ای سکوت کرد و بعد با قدم هایی آرام و سنگین به کـنـار تـابـلـو رفـت و خـطـی

بـر هـمـه ی جـمـلـه هـا کـشـيـد و نـوشـت "عـشـق وسـیـع تـر از قـضـاوت مـاسـت"
و بـعـد خیـره شـد بـه صـنـدلـی خـالـی آخـر کـلاس هـیـچ کـدام از دانـشـجـویـان

مـتـوجـه عـلـت ایـن رفـتـار نـشـدنـد
امـا بـر روی کـاغـذی کـه دسـت اسـتـاد بـود ایـن چـنـین نـوشـتـه شـده بـود
"عـشـق بـرگـه ی امـتحـان سـفـيـدی اسـت کـه هـر تـرم خـطـی از غـرور

بـر رویـش کـشـیـدی و نـخـوانـدی اش!
عـشـق امـروز ،روی صـنـدلـی آخـر کـلـاسـت مـرد!"


برچسب‌ها: داستان کوتاه,
تاريخ : | 18:37 | نويسنده : shaahin.tiham

دانایی را پرسیدند: چه وقت برای ازدواج پایدار مناسب است؟
دانا گفت: زمانی که شخص توانا شود!

پرسیدند: توانا از لحاظ مالی؟
جواب داد: نی!

گفتند: توانا از لحاظ جسمی؟
گفت: نی!

پرسیدند: توانا از لحاظ فکری؟ ...
جواب داد: نی!

پرسیدند: خود بگو که ما را در این امر دیگر چیزی نیست!

دانا گفت: زمانی یک شخص می تواند ازدواج پایدار نماید که اگر تا دیروز نانی

را به تنهایی

می خورد امروز بتواند آن را با دیگری نصف نماید بدون آنکه اندکی از این

مسئله ناراحت گردد!


برچسب‌ها: داستان کوتاه,
تاريخ : | 18:36 | نويسنده : shaahin.tiham

آليس:‏ لطفا به من بكو از كدوم راه بايد برم؟
كربه:‏ بستكي داره كه كجا مي خواهي بروي؟
اليس:‏ خيلي برايم مهم نيست كجا بروم.
كربه ‏:بس مهم نيست ازكدام راه بروي.

هر حركتي نيازمند مقصد است.


خرابــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم ...

خرابــــــــــــــــــــــــــــــــ !!!

بــــه انـــدازه پلیســـــی کــــه ...

متــــــهمــــــش ...

"رفیــــــــــــقش" باشــــــــــــه ...


تاريخ : | 18:35 | نويسنده : shaahin.tiham

شاه مردان امیر مومنان می فرماید:

ای مالک !

اگر شب هنگام کسی رادر حال گناه دیدی ،

فردا به آن چشم نگاهش مکن

شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی !!